ی خاطره از سه راهی کارخانه نمک
عملیات والفجر8
شب عملیات کار گره خورده بود حاج محمود"1" به من گفت: برو پیش حاج رضا دستواره"2" وضعیت را گزارش بده بگو سریع نیروی کمکی بفرستن.
من بدو بدو زیر آتیش رفتم پیش رضا دستواره که داشت بالای سر لودری که خاکریز را بلند میکرد منطقه را رصد میکرد تا منو دید اصلا مجال نداد صحبت کنم سر من داد کشید که من نمیخوام فرمانده گروهانمو اینجا ببینم منم هیچی نگفتم برگشتم پیش حاج محمود با عصبانیت گفتم: برای چی منو میفرستی عقب.
جان پناه ما زیر پل بود؛ حاج رضا با اینکه وقتی صبح عملیات اومدیم دم سراهی منو بغل کرد و با پیش کشیدن موضوع حسین دستواره خواست برخوردشو جبران کنه اما باز اومد منو صدا کرد با همون حالت شوخی که داشت شروع کرد شوخی کردن دوباره وقتی فردای اون روز من رفتم توی خط جای سید مجتهدی یک دفعه دیدم صدای حاج رضا میاد که منو صدا میزد من از تو سنگر اومدم بیرون وسط جاده زیر اتیش باز منو بغل کرد با هم رفتیم لب خاکریز پیشونی منطقه را برانداز کرد و خوش بشی با بچه های تو سنگرهای پیشونی کرد و رفت.
خلاصه برای یه برخورد که احساس کرد یک نفر ناراحت شده چند بار اقدام ب جبهه حق...
ادامه مطلبما را در سایت جبهه حق دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 2jebheyeehaqc بازدید : 44 تاريخ : شنبه 30 بهمن 1395 ساعت: 10:03